
هر انسانی در زندگی نقطه عطفی داره، یکجا، درست یکجا که فکرش هم نمی کنه
اتفاقی می افته که اونُ زیر و رو می کنه، صحبت از حادثه ای مثل عشق
یا از دست دادن نیست..، صحبت از به خود اومدنه..
مخصوصآ برای آدم کنجکاوی مثل من
آدمی که به اون 10 درصدی که باقی آدم ها
در طول زندگی اصلا مسئله شون نیست فکر می کنه...
"از کجا اومدم؟ اینجا کجاست؟ کجا می رم؟...
پس هر پاسخی سوالی هست، چرا؟
این رفتارهای ما تکراریه، و ما همون سلول هایی هستیم که
به دور دوم مرحله تکامل در جهان صعود
و با تکاملی بالاتر سیارهُ پر از پچ پچ کردیم...
می تونستیم حتی به صورت یک پروانه باشیم"
و بعد از این نقطه عطف، بعد از این کشمکش ها
سرگردونی ها، بهم ریختگی ها، به آرامش می رسی...
اگر واقعآ مراحل واقعیُ گذرونده باشی...
اگر واقعآ روی خودت کار کرده و جای ایرادگیری از جهان
تنها و تنها هدف از جستجو، پاسخ سوال هات باشه
سوال هایی که از آغاز کودکی صادقانه پرسیدی
من هم یکجا به اون نقطه عطف رسیدم
بعد از خوندن کتاب های زیاد، و گشتن بین آدم هایی که
ادعای آرامش و دانش و ستایش و عدم کشاکش می کردن!
ولی بعد از مدتی رنگ هاشون از هم باز می شد
و یا واضح تر بگم نقاب های زیباشون از چهره کنار می رفت
بعد از گشتن میون مکاتب و مسلک ها
درست یک قدم بعد از ناامیدی از اینکه اون گوهر آگاهی
تنها در آدم های والای افسانه های عارفانه...
و در دنیای واقعی، بین این مردگان کوک شده
هیچ اکسیری جز مرگ و رنج وجود نداره...
من کولی ناپیدای سوال های بی پاسخ و عظیم خودم بودم
که این مسیرُ تنهای تنها، در تاریکی مطلق و سرمای قلب های یخ زده
با احساس مرموزی که تنها راهنمام بود، پیمودم
تا آغازگر دیگه ای از آگاهی و تکاملم باشم...
مرحله ای به اسم سکوت...
از کتاب نت های خارج: فرامرز فرحمهر