سلام
این یکی از بهترین شعرایی که تو زندگیم خوندم
از معلّمی گمنام در دهه 30،یادش گرامی باد.
معلم چوناگه بیامد ،کلاس چو شهر فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها به لب نارسیده فراموش شد
معلّم به کار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم آلود را صدای درشت معلّم شکست
زجا احمدک جست و بند دلش از این بی خبر بانگ ناگه گسست
بیا احمدک درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت؟
ولی احمدک درس ناخوانده بود به جز آنچه دیروز آنجا شنفت
زبانش به لکنت بیوفتاد و گفت: «بنی آدم اعضای یکدیگرند»
وجودش به یکباره فریاد کرد «که در آفرینش ز یک گوهرند»
در اقلیم ما رنج بر مردمان زبان دلش گفت بی اختیار
«چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار»
تو کز،توکز، وای یادش نبود جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش را به سنگینی از روی شرم به پایین بیفکند و خاموش شد
از اعماق مغزش به جز درد و رنج نمی کرد پیدا پیامی دگر
در آن عمق کوتاه او خاطرش نمی داد جز آن پیامی دگر
چرا احمد کودن بی شعور معلّم بگفتا به لحن گران
نخواندی چنین درس آسان ،بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق احمدک از جبین پاک کرد خدایا چه میگوید آموزگار!
نمی داند آیا که در این میان بود فرق مابین دار و ندار
چه گوید؟ بگوید حقایق بلند به شهری که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او وآن کس که بی حد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بینوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنان به دامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر به خاک
به اینان جز از روز مهر و خوشی نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و لز ترس مرگ کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار ببین دست پر پینه ام شاهدست
سخن های او را معلّم برید هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان نژند و ستمدیده و زار داشت
معلّم بکوبید پا بر زمین که این پیک قلب پر کینه است
به من چه تو مادر ز کف داده ای به من چه که دستت پر از پینه است!
یکی پیش ناظم رود با شتاب به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او ز چوبی که بهر کتک اورد
دل احمد آزرده و ریش گشت چو او این سخن از معلّم شنفت
ز چشمان او کور سویی جهید به یاد آمدش شعر سعدی وگفت:
ببین یادم آمد دمی صبر کن
نویسنده » هیرو . ساعت 8:35 صبح روز دوشنبه 93 مهر 21